درباره آکادمی نادیا ملکی
بیش از 10 سال سابقه قنادی

مدرک آموزش قنادی

نادیا ملکی
متولد:
مهر ماه 1372
ساکن:
بهشت ایران مازنداران، در قلب اون یعنی سوادکوه
شروع فعالیت در حوزه قنادی:
از سال 1393 به صورت حرفه ایی
تاسیس آکادمی نادیا ملکی:
سال 1400
پشت صحنه آکادمی نادیا ملکی
خب اگر بخوام بگم از کودکی عاشقِ قنادی بودم شاید به نظرتون اغراق باشه.
اما من از همون لحظهای که پامو در این کره ی خاکی گذاشتم دوست داشتم کارای متفاوتی انجام بدم در واقع مسیری و برم که همه نمیرن…. خيلی سخت بود!
خصوصا تو این دنیایی که ارزش و عیارت و با پول و تحصیلات دانشگاهی و این طور مسائل میسنجند!
اما باور کنید از همون اولش اصلا برام مهم نبود بقیه چی در موردم فکر میکنن قطعآ با قضاوت هاشون اذیت میشدم.
اما لحظهای از هدفم دور نمیشدم دوران کودکی م اینطور گذشت که همش در حال آشپزی و قنادی بودم.
از مجله های مختلف از برنامه های صدا و سیما یاد میگرفتم و سریع دست بکار میشدم خیلی کوچولو بودم فقط ۹ سالم بود.
اما هیچ وقت مادر عزیزم جلومو نمیگرفت و اتفاقا خوشحال میشد همون زمان که من مشغول رسيدگي به علائقم بودم.
بچههای اطرافم سخت مشغول درس خوندن بودن.
یه جمله ی معروف هم بود که؛ بچه درس بخون کاره ای بشی دوران ابتدایی مو تو مدرسه ی غیرانتفاعی گذروندم.
از همون سال اول مدرسه معلم هام و مدیرهایی که داشتم یه جور دیگه نگام میکردن.
خیلی روم حساب میکردن انگار نمیگم درسم عالی بود اما خوب بودم.
ولی هیچ وقت صدِ توانم و نذاشتم واسه درس تو دوران راهنمایی وقتی همه ی دوستام بازم در حال درس خوندن بودن.
من سخت مشتاقِ انجام کارِ جدید بودم.
اون وقتا شهرمون یه قنادی بیشتر نداشت يادمه به مامانم میگفتم لطفا اجازه بده برم تو کارگاه قنادی کار کنم.
آخه دوست دارم بدونم این کیک ها چه جوری درسه میشه آخه، ولی متاسفانه تو شهری زندگي میکردیم که این مسائل عرف جامعه نبود.
بله جامعه همون جامعه ای که انسان و از عقیده و هدفش دور میکنه و عقیده ی همه ی مردم و میاره تو وجودت.
از نظر من جامعه یعنی مردم و چیزی و راهی که اکثر مردم میرن معمولا به جای خوبی ختم نمیشه!
بگذریم…. دیگه دوست نداشتم درس بخونم… با اون سن کمم همش کتاب هلی روانشناسی و موفقیت و میخوندم.
مطمئن بودم روزی به چیزی که میخوام میرسم سالها میومد و میرفت و من کاری و که اصلا بهش علاقه ای نداشتم و انجام میدادم.
یعنی درس و مدرسه و هیچ جرقه ای تو ذهنم نمیومد و هیچی بهم اضافه نمیشد.
خوب نبودن اون روزا چون خیلی سر درگم بود از طرفی همه ی فامیل و اطرافیانم درسی میخوندن، بهترین رشته ها رو برای ادامه تحصیل انتخاب میکردن اما من دنبال راهی بودم درس نخونم.
ناگفته نمونه که زور خانواده از من بیشتر بود و من تا سال آخر معدلم از ۱۸ پایین تر نمیومد اما چه فایده؟!
تا اینکه موقع انتخاب رشته سفت و سخت ایستادم و گفتم:
باید برم فنی حرفه ای، من آدم تجربی و ریاضی و ادبیات نیستم!
با مخالفت های زیاد خانواده رفتم رشته مدیریت خانواده و اون دوسال جزءِ بهترین سالهای عمرم بود چون تو اون رشته آشپزی…قنادی و کلی کارای هنری انجام میدادیم و من تو تمام درس های تئوری و عملی شاگرد نمونه بودم.
یادمه معلم که میومد سر کلاس عادت کرده بود به اینکه من داوطلب برم پای تخته.
اون روزای قشنگم گذشت و رسیدم به کنکور متاسفانه شرایط خانوادگی مطوری نبود که از شهر بیرون برم برای دانشگاه و شهر منم که متأسفانه هیچی نداشت و البته هنوزم نداره.
تبریز قبول شدم اما خیرشو خوردم و نرفتم خودمو با خوندن کتاب های روانشناسی سرگرم میکردم کمکم داشت از علاقه م به قنادی کم و کمتر میشد.
فکر میکردم یه رؤیای کودکی بود که دست نیافتنیِ شده برام.
داشتم باور میکردم اینو که ازدواج کردم با مردی که سالها عاشقش بودم.
سال۱۳۹۰ دقیقا اینجا نقطه ای بود که زندگي م متحول شد چون همسرم از همون اول ازم حمایت میکرد.
اجازه ی هر کاری و بهم داد منم چون اجازه داشتم هر تصمیمی که دلم میخواست و میگرفتم از سال۱۳۹۱ کمکم یاد گرفتم برم شهرهای اطراف کلاس قنادی اما هیچ کسی جز مامانم و همسرم اطلاع نداشت آخه همه مسخرم میکردن و میگفتن؛ قنادی یه شغل مردونه ست.
ولی من اهمیتی نمیدادم سال۱۳۹۳ چندین کلاس حرفه ای ثبت نام کردم و هر روز چندصد کیلومتر و میرفتم کلاس و میومدم.
اينقدر ذوق داشتم خستگی برام بی معنا بود و با افتخار اولین زنی بودم که کیک و شیرینی خونگی و تو شهرم آوردم.
اما تازه داستانا شروع شده بود:
نزدیک ترین افراد خانوادم میگفتن آخه کی میاد از تو کیک بخره!
چرا باید از تو گرون بخرن؟
خب میرن قنادی ارزون شو میخرن!
اما خداوند منو با یه ويژگي منحصر به فرد به این کره ی خاکی فرستاده بود!
بی اعتنایی به حرف مردم یادمه هر جا میرفتم نمونه کارمو میبردم سالن آرایشگاه…باشگاه…مغازه ها…مهمونی های خانوادگي….همه میخوردن و تعریف میکردن اما خبری از سفارش نبود.
مدتها به این کار ادامه دادم تا اینکه یکی از اقوام همسرم برای مراسم عروسی ش کیک شو به من سفارش داد من تا حالا کیک فوندانت چند طبقه نزده بودم اما با اعتماد به نفس قبول کردم.
یه کیک شیک آماده کردم واقعا همه ی انرژی مو گذاشته بودم عروسیِ خیلی شلوغی بود و وقتی کیک وارد سالن شد همه محوِ زیباییش شده بودن.
هی از هم میپرسیدن کیک و از کجا گرفتن؟
شهر ما که از این کیک ها نداره منم با افتخار گفتم کارِ منه دهن به دهن شد و کلِ سالن حرف منو هنرهام بود.
اون شب واقعا لذت بخش بود برام و چون همه از قبل یکبار طعم کیک هامو چشیده بودن(از بس رایگان کیک میبردم همه جا)بهم اعتماد کردن و نقطه عطفِ من دقیقا همونجا بود.
بعد از اون شب سفارش ها شروع شد کم کم، سال اول که تو خونه کار میکردم به حدی سرم شلوغ شده بود که فرصت خونه تکونی نداشتم و کلِ خونه م شده بود کیک و شیرینیِ مشتری ها، پدرم وقتی دید اوضاع اینجوری و کلِ شهر صحبت از هنر منو کیک و شیرینی های خوشمزه ی منه طبقه ی پایین ساختمون و برام یه کارگاه ۱۲ متری درست کرد.
بله خانوادم اینجا حمایت م کردن یه روزی بود از خجالت اینکه بچه های دیگران درس میخونن و من قنادی میکنم بهم کنایه میزدن اما حالا داشتن ازم حمایت میکردن و این نشانه ی خوبی بود.
بدون خستگی شبانه روز کار میکردم سال دوم که تو کارگاه بودم به حدی شب عید سفارش داشتم.
که دیگه جا نبود تو کارگاه راه بریم همش شده بود کیک و شیرینیِ مشتری ها پدرم که دید اوضاع اینطوره کارگاه و برام بزرگترش کرد.
من همچنان سرخوش مشغول بودم خسته نمیشدم؟ خستگی چیه!
داشتم رؤیا هامو زندگی میکردم فارغ از اینکه نتیجه چی میشه به جایی رسیدم که از شهرهای اطراف هم سفارش میگرفتم.
روز به روز کارم بيشتر میشد یهو به ذهنم رسید چرا مغازه نزنم؟
حالا که واقعا جا افتادم با مخالفت همسر و پدرم روبرو شدم.
میگفتن مغازه بحثش فرق داره دختر کار تو نیست یه شغلِ مردونه ست دست به دامن برادر همسرم شدم و گفتم تو کمکم کن، اینا به حرفم گوش نمیدن من واقعا میتونم پتانسیل شو دارم به هر نحوی بود راضی شون کردیم و به هر سختی بود مغازه رو افتتاح کردیم.
چند سال کار کرده بودم اما هیچ سرمايه ای نداشتم چون هر چی در مياوردم و ابزار خریده بودم با کلی سختی وام گرفتم و ماشین مون و فروختیم و بالاخره قنادی نادیا ملکي به اسم نارین کیک تو بازار رسما کار خودش و شروع کرد.
خب من به جز شیرینی های خونگی چیز ديگه ای بلد نبودم قنادی واقعا یه علم و صنعتِ و من هيچی ازش نمیدونستم شیرینی های خونگی فروشش خوب بود اما برای اینکه تو بازار ماندگار باشم باید شیرینی های مخصوص قنادی و بلد میبودم که متأسفانه هیچی بلد نبودم همه ی آموزشگاه ها هم فقط شیرینی های پیش پا افتاده ی خونگی یاد میدادن.
خلاصه به هر نحوی بود یه استاد پیدا کردم تو آمل و دوباره رفتم کلاس.
اونقدر رفتم و اومدم تا تو اون فاصله ی کم خودم یه استاد کار حرفه ای شدم در پخت شیرینی های هزارلا و قنادی حالا به جایی رسیده بودم که ترکاری و خشک کاری و خودم از صفر تا صد انجام میدادم.
به اندازه ی صدتا مرد کار میکردم دستتنها بودم و هیچ شاگرد و نیروی کمکی نداشتم ابزارهامو با وام خریده بودم و باید قسط هاشو میدادم پس فرصت استراحت نداشتم فقط باید کار میکردم و کار میکردم.
به جایی رسیدیم که قنادی های شهرمون میومدن به مغازه من تا ببینن من چی میفروشم که همیشه مغازه م شلوغه و کلِ شهر حرف از نارین کیکِ بود!
تا بتونن کپی کنن و خودشون هم تولید کنند اون شیرینی رو دوسال به همین روال گذشت و داشتیم کم کم جون میگرفتیم که کرونا همه ی رویاهامو نابود کرد.
چون چیزی برامباقی نمونده بود دخل و خرج به همنمیخورد و…..
حالم بد بود خیلی بد، انواع مریضی ها اومد سراغم همش میگفتم خدایا چرا؟
چرا برای من باید این اتفاق میفتاد؟
غافل از اینکه برای همه بود این اتفاق بد اما چون اون موقع ها ایمانم کم بود متاسفانه خودم با دستای خودم همه چیز و نابود کردم.
افسردگی شدید گرفتم و همش به مرگ فکر میکردم حتی اون همه کتاب روانشناسی که خونده بودم اینجا به کارم نیومد افتادم رو دنده لج و گفتم تمام ابزار و میفروشم و برای همیشه ی همیشه قنادی و میذارم کنار به معنای واقعی کلمه از قنادی بیزار شده بودم.
پدرم التماس کرد که مغازه رو جمع کردی عيبی نداره ابزار و نفروش کرونا تموم میشه و تو دوباره از صفر شروع میکنی.
اما متاسفانه به هیچ کسی اهمیت ندادم و با کمترین قیمت تمام ابزار وفروختم ابزارهایی که مثل بچه م بودن برام شده بودن یه تیکه از وجودم آقایی اومد و کارگاه و کاملا خالی کرد و هر چی بود و برد.
اما وقتی داشت فر قشنگم و میبرد احساس کردم قلبم و از جاش کنده و داره میبره تازه متوجه شدم اشتباه کردم اما خیلی دیر بود خیلی.
هر روز افسرده تر و مریض تر کل خانواده و فامیل طرد م کرده بودن همه ازم نا امید شده بودن یک سال و خرده ای گذشت و من هر روز بدتر میشدم و هیجا نمیرفتم.
یه روزی که خیلی ناراحت بودم گفتم خدایا: واقعا این رسمش بود؟
من این شغل و از بچگی م دوست داشتم بهش رسیدم حالم باهاش خوب بود چرا خرابش کردی؟
در جواب بهم گفت؛ از رحمت من غافل نشو دوباره شروع کن!
خدایا چه جوری شروع کنم؟با چی با کدوم پول؟دیگه رومنمیشه از خانوادم کمک بگیرم.
گفت:
نگران نباش برو جلو من هستم یهو به ذهنم رسید من یه قناد حرفه ای بودم که ده تا قناد حرفه ای تر جلوم کم میاوردن باید از این استعدادم استفاده کنم!
قشنگ به دلم انداخت که یه پیج آموزشی بزنم و رايگان قنادی و آموزش بدم سال ۱۴۰۰ آکادمی نادیا ملکی تأسیس شد.
من واسه دل خودم بدون هیچ هدفی آموزش میدادم اما خیلی سطحی بود و هیچی از این فضا بلد نبودم.
تا اینکه خدا دوست، استاد و برادر عزیزم آقا رضا رو سر راهم آورد و همه چیز تغییر کرد حالم خوب شد حتی خوب تر موقعی که قنادی داشتم.
الان مفتخرم که بیش از ده هزار هنرجو دارم.
ک به سرعت میرم برای تیک زدن اهداف بزرگتر، من این آکادمی و این بیزنس رو با عشق راه اندازی کردم و بخاطر همینه که هر کسی یکبار آموزش هامو میبینه میگه؛ با همه فرق داری…..
و این فقط از لطف خداست.